هرم پور- واقعیت این بود که خیلی دوست نداشتم واکسن بزنم، حالا به دلایل مختلف. مخصوصاً از آن دسته آدم هایی هستم که اگر با زور و تهدید خواسته باشند چیزی را به ذهنم تحمیل کنند، مدام و قاطعانه جلویش می ایستم. تبلیغات روزانه رسانه ملی و دعوت های مکرر مسئولین بهداشتی کشور و استان هم خیلی اثرگذار نبود. رفته بودم سراغ مطالعه چند صفحه تخصصی پزشکی و نمی دانم چه شد که نهایتاً تصمیم گرفتم واکسن بزنم. این وسط مدام آن روایت تاریخی(حالا چه راست و چه به اندکی تفاوت و تغییر) هم به ذهنم می آمد که : «در سال 1264 قمری در همان روزهایی که امیرکبیر دستور آبله کوبی ایرانی ها را داده بود، پاره دوزی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که برای نجات بچههایتان آبلهکوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، دعا نویس ها و رمال ها به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده میشود. امیر فریاد کشید: وای از جهل و نادانی.چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد». خلاصه صبح بیست و سوم شهریور و قرار پیامکی من و واکسن عزیز، سالن ورزشی دانشگاه علوم پزشکی. زودتر از موعد آماده شدم و رفتم که مثلاً نفر اول، واکسن منجی را بزنم و برگردم خانه و بنشینم به عزای عوارضش! شوخی و جدی، وصیت ها را کردم و رفتم. از من سر شوق ترها و دل نگران تر ها و مشتاق تر ها هم بودند. بیست دقیقه ای منتظر ماندیم تا در باز شد و از حوالی هشت، شروع کردند به تزریق. گفتند آسترازنیکا و برکت تمام شده و فقط دُز دومی ها می توانند بزنند. پرسیدیم موجودی الان؟ گفتند فقط سینوفارم. توکل بر خدا کردیم و قیافه های مظلوم دهه شصتیمان را مظلوم تر نشان دادیم و گفتیم: «چشم.! از همانی که شما می گویید». جزو چند نفر اول بودم، کادر عزیز مستقر، با برخوردهای سرصبحی پر انرژی و شوخی های ترس از دل به درکن و تذکرهای معمول همراه با مهربانی و ادب، تقریباً استرس همه را گرفتند. واکسن زدم و کارت واکسنم امضاء شد و گفتند ده دقیقه ای آن طرف بنشینم و منتظر بمانم تا اگر خدای ناکرده عزارئیل آمد سراغم و هوس قبض روح داشت، راهِ فراری دادنش مهیا باشد! نشستم روی صندلی ها. آرام و بی صدا. درست مثل یک دهه شصتی واقعی! از آن آخر سالن، فرصت خوبی پیش آمد که همه را زیر نظر بگیرم. خواستم با گوشی عکس بگیرم. گفتم: عکس گرفتن خیلی چیزها را بی ارزش می کند. بگذار ارزشش در همین نگاهت باقی بماند. تعداد بیشتری تنها آمده بودند، خانم ها و آقایان جوان. تعدادی هم زن و شوهری آمده بودند. همه ساکت و آرام و دقیقاً به انتظار. یک انتظار واقعی. اما همه ی سالن مملو از یک حس بود. این حس، برای همه ی کسانی که این روزها واکسن تزریق می کنند، یکسان به سراغشان می آید. حس امید به آینده، حس احساس یک افتخار، حس نزدیک شدن به تمام شدن یک سختی دیگر، حس قشنگ مشارکت و سهم داشتن در یک پیروزی بزرگ، حس همگی همراه هم بودن، حس یک دفاع جانانه از حق همه برای زندگی، حس یک عزم ملی، حس یک همبستگی ایرانی، حس نظم، حس توانستن، حس برتری اندیشه و علم به نادانستنی ها و جمود، حس قریب الوقوع بودن یک خبر شیرین، حس به وجود آمدن یک اراده مشترک برای یک هدف بزرگ. با خودم فکر می کردم اینبار هم انسان پیروز شد. اینبار هم بشر با همه ی سختی ها و تلخی های این یکی دو ساله، سر بزنگاه، گلوی این بیماری را گرفت و فشار داد. اینبار هم انسان، با فریاد بلند گفت که اراده ی باقی ماندن، زنده ماندن و ساختن دارد، ..و باقی ماند، زنده ماند و ساخت. با خودم فکر می کردم که چرا نمی خواستم واکسن بزنم؟ ترس؟ لج بازی؟ عدم اعتماد؟ بی نیازی از علم؟ بی حوصلگی؟ تنبلی؟ احساس عدم تعلق به جامعه؟ …..واقعاً پاسخ خوبی برای سؤالم نداشتم. هر چه بود، حالا خیلی خوشحال بودم، حالا با همه ی وجود، افتخار می کردم که از بین میلیون ها آدم در ایران و صدها هزار آدم در استان و دهها هزار همشهری در شهرم، سهمی در زنده ماندن آنها، سهمی در سالم ماندن جامعه، و سهمی در زودتر گم شدن این بیماری عجیب و مهلک داشتم. بشر اراده کرده بود که بر این بیماری و شاید دهها بیماری دیگر پیروز شود. و ما وظیفه داشتیم که او را در این راه بزرگ، یاری کنیم. وقتم تمام شد. کسی از آن طرف سالن گفت می توانید تشریف ببرید. چند دقیقه ای هم اضافه مانده بودم. از عزرائیل خبری نبود.. و من باید تشریفم را می بردم!
(لطفاً نظرات و پیشنهادات خود را درباره این سرمقاله به شماره 09304943831 ارسال بفرمایید)