یکشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۳

مردم می بینند و قضاوت می کنند!

بهروزی فر – ساعت 30 : 6 صبح چهارشنبه…. بعد از آرین شهر به سمت قاین در حال حرکتیم و از آرامش حاکم بر جاده می گوییم که ناگاه یک خودروی شاسی بلند سفید رنگ با سرعت خیلی زیاد از کنار مان رد می شود، قطع به یقین ۱۴۰ – ۱۵۰ را که پُر کرده بود، چون در چشم به هم زدنی در افق گم شد و پلاک قرمزش دیگر دیده نمی شد. ساعت ۵:۲۰ صبح روز دوشنبه… حالت تهوع پسرم ما را روانه بیمارستان کرد، دل نگران از حال وخیمش، پشت چراغ قرمز چهارراه… ایستاده بودیم که ناباورانه اتوبوس واحد قرمز رنگی بی توجه به دستور توقف کامل چراغ، چهارراه را به سرعت رد کرد و مسیرش را ادامه داد. ساعت ۱۹ پنجشنبه…. در خیابان معلم، با خانواده در حال خرید هستیم که ورود یک چهره آشنا، لبخند را به لب هایم می نشاند، یک همکلاسی دوره دانشجویی و در حقیقت یک همسایه تقریباً قدیمی، بچه ها را در حال انتخاب تنها می گذاریم و فرصت پیش آمده را برای گپ و گفت، مغتنم می شماریم، من کارشناس یک مؤسسه خصوصی ام و او حالا مدیر یک اداره دولتی! بعد از صحبت کردن از هر دری، از هم جدا می شویم و او پارس پلاک قرمزش را سوار می شود و مرا با این اعتراض دخترم تنها می گذارد؛ “ببین بابا تو مدام به من میگی مانتوی جلوباز کوتاه نپوش، دختر دوست خودت هم مانتو جلوباز پوشیده بود، شلوارش هم کوتاه بود، دیدی”. ساعت ۲۱:۱۵ روز جمعه…. در مسیر برگشت از مشهد در شلوغی جاده دوطرفه حدفاصل بیدخت تا خضری دشت بیاض، پشت یک تریلی سنگین، در صف طولانی خودروهای شخصی با راننده های محتاط و قانون‌مدار، منتظر رسیدن به خط منقطع وسط جاده و نیامدن خودرو از مقابل هستیم تا بتوانیم یکی یکی خود را از این شرایط بغرنج نجات دهیم اما خودروهای مقابل انگار قصد تمام شدن ندارند و در عین ناباوری اتوبوس سفیدی با سرعت خیلی زیاد، گاز سبقت را گرفته و از کنارمان رد می شود، بی توجه به آن همه چراغ روشنی که از فاصله نه چندان دور به ما نزدیک می شوند، بیچاره آن همه مسافری که جان شان را دست این راننده سپرده اند و بیچاره تر ما سرنشینان خودروهای سواری که ترجیح دادیم برای حفظ جان خود شرط احتیاط را نگهداریم اما اگر کمک نمی کردیم، با بروز یک تصادف زنجیره ای، الان سینه قبرستان بودیم. ساعت ۲۳:٢٠ جمعه…. از مراسم ولیمه نوه تازه متولد شده یکی از بستگان به سمت منزل می رویم، در حال گذر از خیابان… در جنوب شهر هستیم که پراید زردرنگی توجه مان را جلب می کند، در صندوق عقب به جهت حجم باری که دارد با طناب به زیر سپر بسته شده و راننده که صندلی عقب را کامل از کارتن و بطری پر کرده، در حال گذاشتن مابقی یافته هایش روی صندلی جلو می باشد. ساعت ۱۴:۴۰ در حال برگشت از نهبندان، سربیشه را پشت سر می گذاریم و با چند خودروی پلاک قرمز همسفر می شویم، بعضی هاشان تک سرنشین هستند و برخی کنار راننده هم یک مسافر دارند که قطعاً… ساعت ۱۳:١٠ ورودی مدرسه، مثل همیشه منتظر آمدن دخترم هستم و درست مثل همیشه خودروهای پلاک قرمزی را نظاره می کنم که آماده اند تا بچه های خاص را با خود ببرند. ساعت… روز… فرقی نمی کند چه ساعتی یا چه روزی! قانون، قانون است، استثناء هم ندارد، من و تو هم نمی شناسد! همه در برابرش یکسان هستیم! مردمِ عادی اغلب خود را مکلف به تمکین قانون می دانند و سر تعظیم در برابرش فرود آورده اند ولی می بینند آنها که نماینده دولت هستند یا در حوزه عمومی فعالیت می کنند و کارشان شخصی، انفرادی و فردی نیست که هر کارشان فقط به خودشان ربط داشته باشد، قانون را وَقَعی نمی نهند و برایش ارزشی قائل نیستند. مردم می بینند، تحلیل می کنند، به قضاوت می نشینند و نتیجه می گیرند و ای کاش…
(لطفاً نظرات و پیشنهادات خود درباره این سرمقاله را از طریق ۰۹۹۲۲۱۳۴۲۸۷ اعلام یا ارسال بفرمایید)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کاری – ثروت های یک منطقه، همیشه معادن و گنجینه و دفینه هایش نیستند، گاهی

بیشتر

سلام و عرض خسته نباشید. چند وقتی است که برنامه ها و پروژه های شهری

بیشتر

هدیه ویژه دولت رئیس جمهور شهید به اهالی بخش دستگردان با ابلاغ عشق آباد به

بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فرم

فرم گزارش اشکال در سایت