همه چیز اتفاقی بود

بهروزی فر- این روزها که شمیم اربعین شهادت امام حسین(علیه السلام ) جان ها را نوازش می دهد و در هر کوی و برزنی، نشانه های عشق به اباعبدالله هویداست، به هر گوشه که نظر می افکنی، دلت بی اختیار هوایی می شود و غم به جانت می نشیند که تو جامانده ای از سفر!! من هم مثل همه جاماندگان از این سفر، به دنبال راهی برای آرام کردن دل بیقرارم بودم که خیلی اتفاقی به دلنوشته هایم رسیدم و در آن بین، خاطره عجیب یک دوست، توجهم را جلب کرد. یادم می آید حدود چهار پنج سال قبل، روزی زنگ زد و گفت با چند نفر از همکاران، پیاده روی اربعین بوده و الان امور فرهنگی اداره از آنها خواسته خاطرات شان را بنویسند.  او از من خواست، خاطره اش را بشنوم و به رشته تحریر درآورم، با جان و دل پذیرفتم و این کار را کمترین وظیفه خود در قبال عظمت اربعین و شهدا دانستم. آن چه در ادامه می خوانید، همان خاطره چند سال پیش است که گویی همچنان تازه تازه و متناسب با این روزهایی است که ایام اربعین و هفته دفاع مقدس تلاقی پیدا کرده اند.  “همه چیز از آن جا شروع شد که پیامی را در یکی از گروه های تلگرام دیدم؛ “اجرای طرح نایب الشهید در پیاده روی اربعین حسینی”. در توضیحات تکمیلی این طرح آمده بود؛ در این طرح که با شعار “امسال اربعین جای شهدا خالی نیست” اجرا می شود، هر یک از زائران نائب یک شهید می شوند و به نیابت از آن شهید، در طول مسیر همراه با شهید بوده و زندگینامه و سیره شهید مورد نظر را مطالعه می کنند.طرح جالبی به نظر می رسید، برای مشارکت اقدام نمودم، جستجوی اینترنتی من، به تصویری از یک شهید مفقودالجسد ختم شد، پرینت عکس را گرفتم و برای حفظ بهتر، آن را پرس نموده و در جیب کیفم گذاشتم. وقتی زمزمه شرکت در پیاده روی اربعین امسال در اداره پیچید، مشخص شد بیش از بیست نفر از همکاران، خود را برای این سفر معنوی آماده می کنند، با یک همفکری به این نتیجه رسیدیم که همه با هم همسفر شویم، و اینجا بود که به پیشنهاد یکی از همکاران و سفر با اتوبوس شخصی اش موافقت شد و روز موعود همه در کنار هم عازم شدیم. به مرز که رسیدیم به گروه های کوچکتر تقسیم شدیم و قرار بعدی ما همان جا، در نقطه صفر مرزی و در روزی مشخص تعیین شد تا باز هم، همه با هم و با همان اتوبوس برگردیم.من و شش نفر دیگر از همکاران با هم راهی شدیم و تا رسیدن به نجف، لحظه های خوب و خاطره انگیزی را پشت سر گذاشتیم. در نجف و می شود گفت اندکی بعد از شروع مراسم پیاده روی تا کربلا، به منطقه…. رسیدیم، یک ساعتی تا اذان مغرب مانده بود، یکی از همکاران تصمیم گرفت از بقیه جدا شود و از ما خواست به راه مان ادامه بدهیم، دلیلش هم این بود که می خواست برای نماز اول وقت در راه نباشیم، بقیه اما معتقد بودند برای نماز به موکب بعدی می رسیم اما حرف او به کرسی نشست و همه با هم در همان محل ماندیم. هنوز در حال تصمیم گیری برای تعیین محل اطراق بودیم که یکی از شیعیان بزرگوار عراقی به سمت ما آمد و ما را به منزلش دعوت کرد. این آقا که …نام داشت، با تاکسی سمند زرد رنگش زائران را جابه جا می کرد، ما چون هفت نفر بودیم ناچاراً پنج نفرمان را برد و برگشت تا من و یکی از همکاران(همان فردی که اصرار به ماندن و اقامه نماز اول وقت داشت) را با خود ببرد.  با رفتن آنها به ذهن مان رسید که ای کاش نماز مان را در یکی از مساجد محل بخوانیم، …که برگشت پیشنهادمان را با ایما و اشاره به او تفهیم کردیم (نه او فارسی می دانست و نه ما به زبان عربی مسلط بودیم) ….که متوجه منظورمان شده بود، گفت: بعید، بعید! یعنی مسافت مسجد تا این محل خیلی دور است. ما را که به منزلش رساند، با همان زبان اشاره، اجازه خواست تا چند زائر دیگر را هم میهمان کند، پیشنهادش مورد تأیید همه بود. وارد منزل که شدیم، پسر کوچک….توجهم را به خود جلب کرد. او تصویری از شهیدی که من انتخاب کرده بودم را گرد بریده بود و بر دو سینه خود سنجاق کرده بود، باورم نمی شد، این اتفاق، آن هم اینجا و این سوی مرزهای ایران!فکرم مشغول همین ماجرا بود که زائران تازه از راه رسیدند، خانواده ای کاملاً خاص، پدری با چهره نورانی که از رزمندگان دوران دفاع مقدس بود و فرزندانش را این گونه معرفی کرد؛ پسرم….آقا و دخترم و عروسم هر سه طلبه اند.  وجود یک روحانی می توانست خواسته ما و شرکت در نماز جماعت را به خوبی برآورده کند، پیشنهادمان پذیرفته شد و همان جا در محل منزل….،جمع سیزده چهارده نفرمان به نماز ایستادیم و نماز را به…اقتدا کردیم.  در تمام لحظاتی که برای نماز آماده می شدیم، مدام وسوسه می شدم تا از روحانی حاضر بخواهم به جهت تقارنی که اتفاق افتاده و تشابه عکس شهید همراه من با تصویر روی سینه این بچه شیعه عراقی، بعد از نماز ، زیارت عاشورایی را برای شادی روح این شهید جاویدالاثر قرائت کنیم اما چیزی مانع می شد و تصور می کردم شاید معذوریتی باشد. نماز که تمام شد، امام جماعت حاضر، رو به همه کرد و در عین ناباوری من گفت: اگر برای شما زحمتی نیست من می خواهم زیارت عاشورایی را برای شادی روح آن شهید عزیزی که عکسش روی سینه … است، قرائت کنم.  از تعجب خشکم زده بود. روحانی می گفت: من به این شهید ارادت خاصی دارم، او شهید ابراهیم هادی است که از سال ها قبل و در زمان حضورش در جبهه، این روزها را به خوبی پیش‌بینی کرده  و در خاطراتش گفته؛  «روزی مردم با پای پیاده در مراسم اربعین حضور پیدا می‌کنند» . و این گونه بود که همه چیز دست به دست هم دادند تا مراسمی برای زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهیدی برگزار شود که آرزویش آزادسازی راه کربلا و حضور میلیونی زائران امام حسین(ع) در این فضا و زیارت این خاک پاک بود….. یادش گرامی!!!” آن چه آمد، بدون کم و کاست، همه آن چیزی است که آن سال نوشتم و حتی برایش تیتر زدم،” همه چیز اتفاقی بود”  و حالا بعد از گذشت چند سال، حکمت رسیدن به این سوژه را در بین چند موضوعی که برای سرمقاله امروز انتخاب کرده بودم، نمی دانم اما شاید این اتفاق، بهانه و البته دلیلی بود برای یادآوری عظمت کارهایی که انجام شد، خون هایی که به زمین ریخت و روح هایی که آسمانی شد  تا زائران اربعین، این روزها چنین در کمال امنیت خاطر، فقط به زیارت شان فکر کنند. شایان ذکر است: در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) یادبودی است که خیلی‌ها با دیدن عکس صاحب آن و عنوان «شهید گمنام» که روی سنگ مزار نوشته شده، می‌روند و زائر شهید مفقودالاثر «ابراهیم هادی» می‌شوند؛ شهیدی که برای بچه‌های جنوب شرق تهران و کسانی که اهل دل هستند، خیلی عزیز است البته این شهید برای جوان‌هایی که کتاب «سلام بر ابراهیم» را خوانده اند، حال و هوای دیگری دارد. پهلوان بسیجی ابراهیم هادی از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب و ستاره ورزش کشتی کشورمان است؛ او در اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان به دنیا آمد؛ ابراهیم چهارمین فرزند خانواده بود که در نوجوانی طعم تلخ یتیمی را چشید، و از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد. ابراهیم دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم‌خان گذراند. او در سال ۵۵ توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال‌های پایانی دبیرستان، مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد؛ حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر مرحوم علامه «محمدتقی جعفری» بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم مؤثر بود. این شهید، در دوران پیروزی انقلاب شجاعت‌های بسیاری از خود نشان داد؛ همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود و پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد. یکی از کارهای ابراهیم انتقال مجروحان و شهدا از منطقه به عقب جبهه بود. گاهی اوقات پیکرهای مطهر شهدا در ارتفاعات بازی‌دراز بر شانه‌های ابراهیم می‌نشست تا به دست خانواده‌هایشان برسد. و سرانجام ابراهیم، در عملیات والفجر مقدماتی، پنج روز به همراه بچه‌های گردان های “کمیل” و “حنظله” در کانال‌های فکه مقاومت کرد اما تسلیم نشد و در ۲۲ بهمن سال ۶۱ بعد از فرستادن بچه‌های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد و دیگر کسی او را ندید و آخرین تصویر از پیکر پهلوان بسیجی شهید “ابراهیم هادی” در کانال قتلگاه فکه، توسط تلویزیون عراق گرفته شد که بعدها در نشریه پلاک هشت منتشر گشت. ابراهیم هادی همیشه از خدا می‌خواست گمنام بماند؛ چرا که گمنامی صفت یاران خداست.

(لطفاً نظرات و پیشنهادات خود درباره این سرمقاله را از طریق ۰۹۹۲۲۱۳۴۲۸۷  اعلام یا ارسال بفرمایید)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


سیل کم سابقه اردیبهشت ماه در خراسان جنوبی طبق برآورد اولیه حدود ۲۰ هزار میلیارد

بیشتر

آدینه – صبح دیروز مراسم گرامیداشت هفته معلم دانشگاه فرهنگیان با حضور مسئولان استانی و

بیشتر

اکبری – یازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی نیز آخرین ماه فعالیتش را سپری می کند واز

بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


فرم

فرم گزارش اشکال در سایت