ای گُلِ بی خار گلستان عشق

هرم پور_شوق داشتیم. از آن شوق هایی که آتشش را هیچ آبی خاموش نمی کرد و تب و تابش را هیچ صحبتی به آرامش نمی رساند. زُل می زدیم به دور دست هایی که می دانستیم و نمی دانستیم چرا اینقدر دلمان را هوایی کرده. تابستان که می آمد، بهانه هایمان شروع می شد و مدام نق می زدیم که «کی وقتش می رسد؟» می گفتند بگذارید امتحان ها تمام شود. باز می گفتیم «کی وقتش می رسد؟» می گفتند اجازه بدهید با دایی و عمو و خاله و عمه و مادر بزرگ و پدربزرگ هم صحبت بکنیم. می گفتیم «کی وقتش می رسد؟» و می گفتند بگذارید یک دستی به دور و برمان بکشیم و چیزی جمع بکنیم. می گفتیم «کی وقتش می رسد؟» و می گفتند بگذارید برای جا و مکانش هماهنگی بکنیم. بعد، یک روز غروب می گفتند آماده بشوید برای فردا عصر که راه می افتیم. و این، همه ی دنیای زیبایی بود که انگار از آسمانش برایمان الماس می بارید. خوشحال، بی خبر از همه ی غم های عالم، می خزیدیم به گوشه ی تنهایی مان که توی کیسه ها و کیف های کوچکمان، آنچه را به ذهنمان می آمد که لازم است، برداریم. شب، پدر یا مادر، گوشی قرمز قدیمی و دستی توی خانه را بر می داشتند و یکی یکی زنگ می زدند به این خانه و آن خانه، حلالیت می خواستند و خداحافظی می کردند. روز بعد، روی ژیان بابا، یک باربند می بستند و از لحاف و تشک و پتو و روفرشی و چند بالش گرفته تا قابلمه و پیک نیک و قاشق و چنگال و تخم مرغ و روغن و برنج، همه را می چپاندیم داخل کیسه ای که محکم، با طناب های پلاستکی به باربند، بند می شد. آخرش هم کلید خانه را می سپردیم به یکی از همسایه ها و تا همان دَمِ رفتن، مادر بود که مدام سفارش می کرد : گلدان ها یادتان نرود! باغچه را آب بدهید! لوله ی آب باز نماند! نصف شب سر و صدایی آمد حتما به خانه سر بزنید! موقع رفتن یکی دو تا لامپ از اتاق ها و پیش صحنی روشن بگذارید…» و همسایه بود که مدام می گفت «چشم» و از همان چشم هایش اشک می بارید و التماس دعا داشت. می رفتیم و می رفتیم تا جاده ی طولانی را به سرانجام برسانیم و نرسیده به تپه ی سلام، آخرین جایی بود که می ایستادیم و سلامی می دادیم و اذن ورودی می گرفتیم که « حضرت آقا.حضرت والا. سلطان خراسان. آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده. خط امانی ز گناهم بده». خیابانهای شلوغ را بی عادت به شلوغی شهر بزرگی مثل مشهد، می رفتیم و چشم ودلمان به زرق وبرق مغازه ها و کوچه ها و ماشین ها و تابلوها روشن می شد و سیر نشده از همه، خودمان را کیلومترها دورتر از آن، انتهای خیابان امام رضا(ع) روبروی گنبد و بارگاه می دیدیم و سر و دل به مقام محبتش خم می کردیم که:« ای حرمت ملجأ در ماندگان.
دور مران از در و ، راهم بده. ای گُلِ بی خار گلستان عشق. قرب مکانی چو گیاهم بده». می رفتیم و اتاقی در حسینیه بیرجندی ها می گرفتیم و هر سه چهار روزمان از آن روز می شد عشق بازی با آن گنبد طلایی، با آن حرم الهی، با آن در و دیواری که نور می بارید و گرمای محبت و میهمان نوازی نثارمان می کرد.« ای که حَریمت به مَثَل کهرباست. شوق وسبک خیزی کاهم بده». روزها و شب ها می گذشتند روی شانه های بابا که از میان جمعیت، به سختی دست و بالمان را می رساند به ضریح و بوسه می زدیم به یاد همه خوشی های عالم و آن طرف تر، گوش می دادیم به زمزمه ها و نجواها و گریه ها و رازها و نیازها. و ما خاطره هایمان تکمیل می شد تا سالها بعد، وقتی دوباره به این خانه بیاییم، وقتی خودمان دوشی باشیم که بچه هایمان از آن برای دست رساندن به دست عاشقانه ی ضریح، پله ساخته اند، یادمان بیاید که عجب آقایی داشتیم در این مُلکِ خراسان. و بعد، سحرِ خداحافظی، بعدِ نماز صبح، با چشمهایی به غایت بارانی، زمزمه کنیم که :«در شب اول که به قبرم نهند. نور بدان شام سیاهم بده. ای که عطا بخش همه عالمی. جمله ی حاجات مرا هم بده.» و می رفتیم و مگر می شد حاجت روا نباشیم و بی مزد برگردیم؟ دوستت داشتیم، و دوستت می داریم عطر دل انگیز حضورت را، ای شاهِ سریرِ ارتضاء.
(لطفاً نظرات و پیشنهادات خود درباره این سرمقاله را از طریق شماره ۰۹۳۰۴۹۴۳۸۳۱ و صفحه @s.hossein.harampoor.m اعلام یا ارسال بفرمایید)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


بهروزی فر – “اینُو نُونُون نَعنَیِی نَنِی اینُونِه”، سخت است خواندنش اما آنها که این چند

بیشتر

امین جم – فردا ۲۱ اردیبهشت ماه دور دوم انتخابات مجلس شورای اسلامی در حوزه

بیشتر

آدینه – نماینده مردم شهرستان های قاین و زیرکوه در مجلس شورای اسلامی گفت: قصور

بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


فرم

فرم گزارش اشکال در سایت