شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۳

ای گُلِ بی خار گلستان عشق

هرم پور_شوق داشتیم. از آن شوق هایی که آتشش را هیچ آبی خاموش نمی کرد و تب و تابش را هیچ صحبتی به آرامش نمی رساند. زُل می زدیم به دور دست هایی که می دانستیم و نمی دانستیم چرا اینقدر دلمان را هوایی کرده. تابستان که می آمد، بهانه هایمان شروع می شد و مدام نق می زدیم که «کی وقتش می رسد؟» می گفتند بگذارید امتحان ها تمام شود. باز می گفتیم «کی وقتش می رسد؟» می گفتند اجازه بدهید با دایی و عمو و خاله و عمه و مادر بزرگ و پدربزرگ هم صحبت بکنیم. می گفتیم «کی وقتش می رسد؟» و می گفتند بگذارید یک دستی به دور و برمان بکشیم و چیزی جمع بکنیم. می گفتیم «کی وقتش می رسد؟» و می گفتند بگذارید برای جا و مکانش هماهنگی بکنیم. بعد، یک روز غروب می گفتند آماده بشوید برای فردا عصر که راه می افتیم. و این، همه ی دنیای زیبایی بود که انگار از آسمانش برایمان الماس می بارید. خوشحال، بی خبر از همه ی غم های عالم، می خزیدیم به گوشه ی تنهایی مان که توی کیسه ها و کیف های کوچکمان، آنچه را به ذهنمان می آمد که لازم است، برداریم. شب، پدر یا مادر، گوشی قرمز قدیمی و دستی توی خانه را بر می داشتند و یکی یکی زنگ می زدند به این خانه و آن خانه، حلالیت می خواستند و خداحافظی می کردند. روز بعد، روی ژیان بابا، یک باربند می بستند و از لحاف و تشک و پتو و روفرشی و چند بالش گرفته تا قابلمه و پیک نیک و قاشق و چنگال و تخم مرغ و روغن و برنج، همه را می چپاندیم داخل کیسه ای که محکم، با طناب های پلاستکی به باربند، بند می شد. آخرش هم کلید خانه را می سپردیم به یکی از همسایه ها و تا همان دَمِ رفتن، مادر بود که مدام سفارش می کرد : گلدان ها یادتان نرود! باغچه را آب بدهید! لوله ی آب باز نماند! نصف شب سر و صدایی آمد حتما به خانه سر بزنید! موقع رفتن یکی دو تا لامپ از اتاق ها و پیش صحنی روشن بگذارید…» و همسایه بود که مدام می گفت «چشم» و از همان چشم هایش اشک می بارید و التماس دعا داشت. می رفتیم و می رفتیم تا جاده ی طولانی را به سرانجام برسانیم و نرسیده به تپه ی سلام، آخرین جایی بود که می ایستادیم و سلامی می دادیم و اذن ورودی می گرفتیم که « حضرت آقا.حضرت والا. سلطان خراسان. آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده. خط امانی ز گناهم بده». خیابانهای شلوغ را بی عادت به شلوغی شهر بزرگی مثل مشهد، می رفتیم و چشم ودلمان به زرق وبرق مغازه ها و کوچه ها و ماشین ها و تابلوها روشن می شد و سیر نشده از همه، خودمان را کیلومترها دورتر از آن، انتهای خیابان امام رضا(ع) روبروی گنبد و بارگاه می دیدیم و سر و دل به مقام محبتش خم می کردیم که:« ای حرمت ملجأ در ماندگان.
دور مران از در و ، راهم بده. ای گُلِ بی خار گلستان عشق. قرب مکانی چو گیاهم بده». می رفتیم و اتاقی در حسینیه بیرجندی ها می گرفتیم و هر سه چهار روزمان از آن روز می شد عشق بازی با آن گنبد طلایی، با آن حرم الهی، با آن در و دیواری که نور می بارید و گرمای محبت و میهمان نوازی نثارمان می کرد.« ای که حَریمت به مَثَل کهرباست. شوق وسبک خیزی کاهم بده». روزها و شب ها می گذشتند روی شانه های بابا که از میان جمعیت، به سختی دست و بالمان را می رساند به ضریح و بوسه می زدیم به یاد همه خوشی های عالم و آن طرف تر، گوش می دادیم به زمزمه ها و نجواها و گریه ها و رازها و نیازها. و ما خاطره هایمان تکمیل می شد تا سالها بعد، وقتی دوباره به این خانه بیاییم، وقتی خودمان دوشی باشیم که بچه هایمان از آن برای دست رساندن به دست عاشقانه ی ضریح، پله ساخته اند، یادمان بیاید که عجب آقایی داشتیم در این مُلکِ خراسان. و بعد، سحرِ خداحافظی، بعدِ نماز صبح، با چشمهایی به غایت بارانی، زمزمه کنیم که :«در شب اول که به قبرم نهند. نور بدان شام سیاهم بده. ای که عطا بخش همه عالمی. جمله ی حاجات مرا هم بده.» و می رفتیم و مگر می شد حاجت روا نباشیم و بی مزد برگردیم؟ دوستت داشتیم، و دوستت می داریم عطر دل انگیز حضورت را، ای شاهِ سریرِ ارتضاء.
(لطفاً نظرات و پیشنهادات خود درباره این سرمقاله را از طریق شماره 09304943831 و صفحه @s.hossein.harampoor.m اعلام یا ارسال بفرمایید)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کاری – ثروت های یک منطقه، همیشه معادن و گنجینه و دفینه هایش نیستند، گاهی

بیشتر

سلام و عرض خسته نباشید. چند وقتی است که برنامه ها و پروژه های شهری

بیشتر

هدیه ویژه دولت رئیس جمهور شهید به اهالی بخش دستگردان با ابلاغ عشق آباد به

بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فرم

فرم گزارش اشکال در سایت