بهروزی فر
آنهایی که در واحدهای درسی دوره دانشگاه خود، مدیریت را پاس کرده اند، قطعاً در مورد تفاوت فاحش مدیر و رهبر هم خوانده اند. یک رهبر میکوشد چشم انداز و استراتژی سازمان را برای پیروانش شفاف سازد و آنها را در همان مسیر هدایت کند. او به افراد آزادیعمل و اختیار میدهد تا جزئیات را برنامهریزی کرده، درجهت رسیدن به اهداف گام بردارند و در تمام مسیر همگام و همراه آنها باقی می ماند، در حالی که یک مدیر، وظایف و چارچوبها را برای افراد تعیین میکند و خود، ناظر بر کارهاست. نیروهای زیردست یک مجموعه مدیریتی مکلفند در موقعیت های مختلف به مدیر خود گزارش دهند، درحالی که پیروان به یاری رهبر میشتابند.مدیر، گروه ثابتی در اختیار دارد که ارتباطش با آنها در قالب سمتها تعریف شده اما رهبر به پرورش افرادِ تیم برای تبدیل شدن به رهبران آینده تلاش میکند.مدیران، اغلب وظایف و مسئولیتها را محول می کنند و کم و کاستی های احتمالی را با سرزنش مورد عتاب قرار می دهند اما رهبران مسئولیتها را میپذیرند، به انجام آنها تن در می دهند و همواره خود را عضوی از تیمشان میدانند. برای یک مدیر، هر کاری در نقطه ای شروع و در محلی به پایان میرسد، یک رهبر اما به طور مداوم در صحنه است، آنقدر تلاش میکند تا مطمئن شود همه چیز به بهترین نحو ممکن در حال انجام است. رهبر، الهامبخش دیگران است، به آنها انگیزه میدهد تا بهترین باشند و میداند در راهی که میروند چگونه گامها و فاصلههای مناسبی برای افراد تیم تنظیم کند، مدیر اما با حفظ کنترل بر افراد میخواهد به آنها برای بروز استعدادهاشان کمک کند. دیدگاه کار کردن در محدوده وظایف،انعطافپذیری مدیران را از بین برده و آنها را ریسکگریز میکند، رهبر اما به اهداف بلند مدت میاندیشد، بنابراین از ایدههای جدید استقبال میکند. رهبران همیشه به دنبال فرصتهای بهتر برای سازمان و اعضای تیمشان هستند، به دنبال راههایی نوین و تازه برای جایگزین کردن روشهای قدیمی. و همه این ها بدان معناست که رهبری همان هنر نفوذ در دیگران است، یعنی تأثیر گذاری بر افراد و انگیزش آنها، به گونه ای که از روی میل و علاقه در جهت دستیابی به اهداف تلاش کنند. روان شناسان افراد دارای کاریزما و جذبه را افرادی با نفوذ میدانند، که میتوانند بر ذهن و قلب دیگران کنترل داشته و با ارزیابی دقیق از رفتار مردم و قدرت تغییر دیدگاههای مخالف به سمت خود، شخصیت خویش را نمایان سازند.در روان شناسی سیاسی نیز نظریه”بزرگمرد” بر این باور است که رویدادهای مهم ملی یا جهانی، تحت تأثیر افراد برجسته قرار دارند، به این معنا که این مردان بزرگند که تاریخ را می سازند و هر جا که قرار می گیرند، نفوذ پیدا می کنند، چنین افرادی از ویژگی هایی منحصر به فرد همچون معنویت، جذابیت، هوشمندی، قدرت روانی و اراده برتر، استعداد الهام بخشی، توانایی متقاعدسازی و هدایت مردم برخوردارند. و همه این ویژگی ها را چه راحت می توان در شخصیت کاریزماتیک سردار دل ها، حاج قاسم سلیمانی دید.
ابرمردی که سال های عمر پربرکتش را در سخت ترین شرایط گذراند و تا ناقوس شهادتش در گوش دنیا نپیچید، خیلی ها از وجود نازنینش، هیچ اطلاعی نداشتند و او را آن طور که باید و شاید، درک نکردند. سردار شهید سلیمانی با ساده زیستی، مردمگرایی، پرهیز از ظاهر سازی و ریاکاری، رفتار و گفتاری نافذ، دنیا را متأثر ساخته بود و آن گاه که عملیات آذرخش کبود، او را به آرزوی دیرینه اش رساند، آزادیخواهان دنیا، تازه فهمیدند همان رهبر در سایه که ابرقدرت ها و مستکبرین جهان از او واهمه داشتند، آن محور مقاومت و شیرمرد میدان مبارزه با ظلم و جور و ستم بوده، که گرچه مصمم و جدی، اما لبخند از لبانش دور نمی شد. او که با خصیصه های اخلاص، مردمداری ، مهربانی ، تواضع، انقلابی بودن، خستگی ناپذیری ، ولایتمداری، شجاعت، سعه صدر، جاذبه حداکثری و مؤمن بودن به انقلاب، سال ها در عین گمنامی در بین مردم زیست و چون به شهادت رسید، گویی گوهر وجودی یک انسان تربیت شده در مکتب اسلام ناب محمدی (ص) هویدا گشت. فرمایش رهبر معظم انقلاب گواهی بر این ادعاست؛ “سردار شهید قاسم سلیمانی نمونه برجستهای از تربیتشدگان اسلام و مکتب امام خمینی بود. او همه عمر خود را به جهاد در راه خدا گذرانید. شهادت، پاداش تلاش بیوقفه او در همه این سالیان بود… به حول و قوه الهی، کار او و راه او متوقف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او آلودند”.
(لطفاً نظرات و پیشنهادات خود درباره این سرمقاله را از طریق ۰۹۹۲۲۱۳۴۲۸۷ اعلام یا ارسال بفرمایید)